آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 

دنیا برای از تو سرودن مرا کم است

 

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست  

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

 

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست          

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

 

تا این غرل شبیه غزل های من شود              

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

 

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم       

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

 

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است

 

محمد علی بهمنی

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است...

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است . پشت سر هر آنچه که دوستش می داری. و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند. پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی... اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند. پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر. و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد. معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز. تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای. اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است . خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است. خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند. فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر. تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر. راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز، که پشت سرهر معشوقی خدا ایستاده است...

عرفان نظرآهاری

دردا در این دیار ...

کاری به کارِ شما ندارم

تکلیف این شبِ اصلا از ستاره خسته

که روشن است.

من با خودم

به همین شکل ساده از چیزی که زندگی‌ست

سخن می‌گویم.

شما هم می‌شناسیدشان:

همین بعضی‌هایِ بی‌حوصله

بعضی‌های نابَلَد ...!

بی‌خود و بی‌جهت

خیال می‌کنند

درگاهِ این خانه تا اَبَد

رویِ همین لنگه‌ی در به در می‌چرخد.

آیا خاموشی باد

واقعا از ترسِ وزیدن است؟

دردا ... در این دیار

شکایتِ کدام درنده

به درنده‌ی دیگری باید؟

سید علی صالحی

من به کجا سفر برم ...

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم  

دیوان شمس

حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه ....

اوایل کوچک بود . یعنی من اینطور فکر می کردم . اما بعد بزرگ و بزرگتر شد .آن قدر که دیگر تمی شد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد .حجمش بزر گتر از دل شد و من همیشه از چیز هایی که حجمشان بزرگتر از دل می شوند، می ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان بس که بزرگ اند باید فاصله بگیرم، می ترسم.از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در" دوستت دارم" خلاصه اش کنم به شدت ترسیده ام. از حقارت خود لج ام گرفته است .از ناتوانی و کوچکی روحم .فکر می کردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند.فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند .اما نماند. به سرعت بزرگ شد.ازلای انگشتان من لغزید و گریخت.آن قدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای"دوست داشتن" فراتر رفت.آن فدر که دیگر از من فرمان نمی برد . آنقدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند.اکنون من با همه توانی که برایم باقی مانده است می گویم"دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را برای لحظه ای هم که شده بیندازم روی زمین.  

مصطفی مستور

خداحافظی

 

 

خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد

خداحافظی دلیل

بحث

یادگاری

بوسه

نفرین

گریه

...

خداحافظی واژه نمی خواهد!

خداحافظی یعنی

در را باز کنی

و چنان کم شوی از این هیاهو

که شک کنند به چشم هایشان

به خاطره هایشان

به عقلشان

و سوال برشان دارد

که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟

یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟

خداحافظی یعنی

زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری

و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن

در جیب هایت فرو کنی

و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز

خداحافظی

"خداحافظ" نمی خواهد!

مهدیه لطیفی

 

زن ها نمی روند، دست می کشند...

زن ها نمی روند

تنها از هر آنچه که هست

دست می کشند!

سه سطر شروع این شعر را من نگفته ام

گاه اما

مات می مانم

از اینکه چطور مردانی هم هستند

که اینهمه زنانه می فهمند!

مثلا همین ایلهان برک*

و تو چه بی اندازه فقط مردی!

آنقدر مرد

که نمی بینی چقدر "زنانه مرد بودن" می خواهد

ترکیبی را به دوش کشیدن:

از نگرانی های مادرانه ام

که چه می خوری؟

کِی می خوابی؟

هوا سرد است؟

از بی قراری های زنانه ام

که بی بازوانت شب ها سر نمی شوند

که با زن دیگری نباشی یکوقت

که اصلا دوستم داری؟

داشتی؟!

و از بی تابی دخترانه ام

که برای کی لوس شوم حالا؟

 تو آنقدر زنانه نمی فهمی

که نمی بینی چقدر مرد بودن می خواهد

مادری را

زنی را

دختربچه ای را

هر سه را با هم در رحم ات بزرگ کنی

و اخم نکنی

و خم نشوی

و اتاق را که مرتب میکنی

میز را که می چینی

زل بزنی به گوشی ات...

زل بزنی به گوشی ات...

زل بزنی...

بزنی...

و هنوز دوستش داشته باشی

و دست بکشی!

عزیزم

خودآزاری ندارم

مردانه زنم!

* ایلهان برک: شاعر سه سطر اول

اهلی کردن

شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته

روباه گفت:نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر

شهریار کوچولو پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت : معنیش ایجاد علاقه کردن است.

تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر.

 نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. 

من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر.

 اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. 

تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.

-آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد.

 انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند.

 همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند.

 اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند

 آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!

-انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی

 تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی ,

تو مسئول گلی هستی که اهلیش کردی...

شازده کوچولو-آنتوان دو سنت اگزوپری

دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد!

می توان آیا به دل دستور داد؟


می توان آیا به دریا حکم کرد

 که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را ایا توان فرمود ایست!

باد را فرمود باید ایستاد؟


آنکه دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد....


قیصر امین پور

آدم ها خسته نمیشن؟

آدم ها خسته نمیشن از بازی دادن دیگران؟

 

از احساسات دیگران رو نشونه گرفتن؟

 

مگه میدونیم چند سال مجبور به این زندگی اجباری هستیم

 

که روزهاش با بازی کردن با احساسات آدما بگذرونیم

 

چقدر لذت داره یه قلب پاک رو نشونه گرفتن؟

 

چقدر به خودت مغرور میشی

 

وقتی با کلی تلاش اولین نفری باشی که بدستش آوردی؟

 

 اولین نفری باشی که بتونی تو اون قلب صاف

 

 هر جور که دوست داری خط بکشی و نقاشی کنی؟

 

کاش یکم وجدان داشتی و می فهمیدی اون روزا که 

 

پر از احساسای خوب بودی واسه خالی کردنشون

 

نباید با احساس یکی دیگه بازی کنی به قول عمو خسرو:

 

کاش آدما میفهمیدن هر کدوم از رفتاراشون چقدر میتونه تو زندگی

 

یه نفر دیگه تاثیر بذاره خوب یا بد...

 

حتی یه لبخند به یه غریبه شاید

 

کلی واسه اون غریبه انرژی مثبت بیاره 

 

بعضی رفتارا انقدر

 

میتونه تاثیر عمیق بذاره که یه زندگی رو کلا تغییر بده

 

اون وقت بعضی از ما با یه دوست یه آشنا کسی که دوستش داریم .....

 

اثر پروانه ای رو یادمون نره

 

رها