مواظبم باش ...

.خدا جون يادت مياد وقتي منو بوسيدي


گفتي"برو به دنيا"


گفتم "نميرم ميترسم"؟!؟


يادته لبخند زدي گفتي"برو من هميشه اينجا مواظبتم"؟؟   

     

تا حالاشم مطمئنم مواظبم بودي...


ولي.....ولي......


يه ذره محکم تر بغلم کن


يه جوري که گرم بشه اين دل يخ زده م يه جوري که بدونم تو رو هنوزم دارم


و به خاطر بديهام لا به لاي بنده هاي رنگ و وارنگت گم نشدم...


 

            

   این روزها...  

                     

این روزها که میگذرد به  احساسم نگاه میکنم هیچ ازش باقی نمانده....

 

یخ بسته است... دلم را میگویم...مدتی بود سراغش نرفته بودم... اوهم یادش رفته...

 

چه نعمتی ست فراموشی... آرامم خیلی آرام...صدایم در نمی آید...

 

میخندم ،شادم، زندگی میکنم... این همان چیزیست که همه میخواهند ...

 

تا جایی که او... را میگویم مرا به بی احساسی متهم میکند...

 

که عاشق نشو که رسم عاشقی بلد نیستی... که مرا نمیفهمی....

 

انقدر خشک و بی احساس تا کرده ام با او که خودم هم از خودم بدم آمد...

 

و او انگار که نمیبیند اینهمه بی احساسی را انگار که نمیتواند متنفرشود... ادامه میدهد...

 

که در جواب اینکه ازروی دروغ گفتم شخص دیگری در زندگی ام است میگوید دوستت دارم...

 

و من هر روز به دوست داشتن گفتن هایش سردتر...بی تفاوت تر...

 

واقعا این منم؟بی احساس؟کسی که عشق را نمیفهمد؟کسی که رسم عاشقی بلد نیست؟

 

او نمیداند که نمیخواهم وابسته ام شود...نمیخواهم بیشتر بشکند....که میدانم چه دردی دارد

 

خودش و خدایم  ببخشند مرا برای اینهمه دل شکستنه از روی مهربانی....

 

امروز خیلی آرامم...امام زاده مهربانم امروزبه پای تمام حرف هایم نشست...

 

 مثل چند ساله پیشم که با ایمان تمام میرفتم که حاجتم را از دعای خیرش بگیرم....

 

امروز میدانم دوباره مانند آن روزها دعایم کرده... به این نشان که خودش مرا طلبید...

 

که یادش بود چقدر دلتنگه آنروزهای رفته بودم... آنروزها که دعایش مرهم دلتنگی هایم بود...

 

خدایم شکر که شادم شادو سروحال مانند کودکی که غم دارد و نمیفهمد...

 

خدایم میداند که به خیری که خودش نازل کند محتاجم...فقط خیر خودش و بس...

 

 


 
چقدر سخته...
 
 
چقدر سخته دلت بشكنه و نتوني دم بزني...
 

چقدر سخته هيچ همصحبتي نباشه كه هر وقت دلت گرفت سر روي شونه اش بذاري و اشك بريزي ...

 

چقدر سخته هميشه انگشت اتهام به طرف تو باشه در حالي كه حتي روحت هم

از ماجرا بي خبر باشه...

 

چقدر سخته ببيني شكستن دل كسي رو كه دوستش داري و تكيه گاهت هست يعني پدر...

 

چقدر سخته نشكستن بغضي كه نتوني بريزيش بيرون و بشه غمباد ...

 

چقدر سخته غم ، شرم و سردرگمي رو ديدن توي چشماي برادر...

 

چقدر سخته دبدن دلهره و نگراني رو توي چشماي هميشه نگران مادر...

 

چقدر سخته اين زندگي لعنتي كه چيزي جز غم ازش نمي بيني...

 

چقدر سخته تنهايي و تنهايي و تنهايي...

 

 

 
 
رفتن ...
 

        وقتی توآمدی به دنیا عریان...

 

                     جمعی به توخندان وتو گریان...

 

                                        کاری بکن ای دوست که وقت رفتن... 

 

                                                      جمعی به تو گریان وتوباشی خندان...

 

 


اگر روزی... 

 

اگر روزی بر سر مزارم آمدی...


یک وقت حرف این و آن را برایم نیاوری...


کمی از خودت بگو...


کمی از عشق تازه ات بگو...


بگو که بیشتر از من دوستت دارد...


بگو که دشت شقایق مسافر دیگری هم دارد...


نگاهی به شمع نیمه جان مزارم کن...


سوختنش را ببین بیشتر نگاهش کن...


با اینکه میداند لحظه ای دیگر می سوزد و میمیرد...


ولی می جنگد تا نیمه جان به دست باد نمیرد...


می جنگد تا لحظه ای بیشتر سنگ قبرم را روشن کند...


می ماند و می سوزد تا سوختنم را باور کند …

 

 

منتظرت می مانم... 

 

زودتر بیا...

من زیر باران ایستاده‌ام

و انتظار تو را می‌کشم

چتری روی سرم نیست

می‌خواهم قدم‌هایت را، با تعداد

قطره‌های باران شماره کنم

تو قبل از پایان باران می‌رسی

یا باران قبل از آمدن تو به پایان

می‌رسد؟

مرا که ملالی نیست...

حتی اگر صدسال هم زیر باران بدون چتر بمانم...

نه از بوی یاس باران ‌خورده خسته می‌شوم...

نه از خاکی که باران ،غبار را از آن ربوده است...

من تا آخرین فصل باران منتظرت می‌مانم...


 

 
 
 
 
خنده ...
 
 
 
به چه می خندی تو؟
 

به مفهوم غم انگیز جدایی؟

 

به چه چیز؟

 

به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟

 

به چه می خندی تو؟

 

به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟

 

یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

 

به چه می خندی تو؟

 

به دل ساده ی من می خندی که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست ...

 

 

 

دلم...

 

دلم می‌خواد دوستم داشته باشی...


دلم می‌خواد دوستت داشته باشم...


دلم نمیخواد امروز ، روزِ عشق باشه...


دلم می‌خواد هر روز ، روزِ عشق باشه...


دلم نمیخواد دنبالِ بهانه باشی‌ برای دوستت دارم گفتن...


... دلم می‌خواد بهانه ی دوستت دارم گفتنِ تو ، من باشم...


دلم نمیخواد حدس بزنم چنین روز‌هایی‌ چه اتفاقی‌ خواهد افتاد...


دلم می‌خواد دقیقا بدونم چه اتفاقی‌ میافته...


دلم نمیخواد چند روزِ تمام با خودت فکر کنی‌ چطوری منو خوشحال کنی‌...


دلم می‌خواد بدون فکر کردن بدونی چطوری منو خوشحال کنی‌...


دلم می‌خواد بدون فکر کردن بدونم چطوری خوشحالت کنم...


دلم می‌خواد بهم بگی‌ بودنم چقدر برات مهمه...


دلم می‌خواد که بدونی بودنت چقدر برام مهمه...


دوستم داشته باش ... دوستت خواهم داشت...

 

 

 
تو را به جای همه ...
 

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست میدارم...     

 

 تو رابه خاطر عطر نان گرم،برای برفی که آب میشود دوست میدارم    

 

 تو را برای دوست داشتن دوست میدارم...  

 

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست میدارم   

 

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت    

 

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست میدارم

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست میدارم...

 

 برای پشت کردن به آرزوهای محالُ

 

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم

 

 تو را برای دوست داشتن دوست میدارم   ...

 

تو را  به خاطر دود لاله های وحشی ، به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

 

برای بنفشیه بنفشه ها دوست میدارم...

 

تو را  به جای همه کسانی که ندیده ام دوست میدارم

 

تو را  برای  لبخند تلخ خاطره ها ، پرواز شیرین خاطره ها دوست میدارم

 

تو را  به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهیم دید دوست میدارم

 

اندازه قطرات باران،اندازه  ستاره های آسمان دوست میدارم

 

تو را  به اندازه خودت ،اندازه آن قلب پاکت دوست میدارم

 

تو را به جای همه کسانیکه نمی شناخته ام ... دوست میدارم

 

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست میدارم

 

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و برای نخستین گناه

 

تو را به خاطر دوست داشتن ... دوست میدارم

 

تو را به جای همه کسانیکه دوست نمیدارم ... دوست میدارم

 

آه ای دریغ و حسرت همیشگی .......... ناگهان چقدر زود ُدیر میشود

 

 

 

 
خداحافظ ...
 
 
 
 
 
 
خداحافظ ، تمام كوچه باغ كودكی هایم

خداحافظ ، شب بی دغدغه در بچه گی هایم

خداحافظ ، گل رنگین كمان آرزوهایم

خداحافظ ، كتاب قصه ی دیو و پری هایم

خداحافظ ، شب آرام با لالایی مادر

خداحافظ ، تمام لحظه های شاد و بی پروا

چه بد شد، آسمان با این همه وسعت

دگر ارزانی من نیست

زمین ،با این همه زیبایی و سبزی

دگر هم بازی من، نیست

چه بد شد، ماه دیگر شب چراغ نقره ی من ،نیست

گل خورشید را كندن دگر هرگز میسر، نیست

چه بد شد ،عكس من در آینه

دیگر خود من ،نیست

نگاهم ،چشم هایم، دست هایم

پاك و روشن ،نیست

نمی دانم، سخاوت را كجا گم كرده ام

در كودكی هایم...

نمی دانم!

نمی دانم، كجا باید بگردم تا بیابم

سادگی هایم!

اگر، دنیای بعد از كودكی بی رحمی و جنگ است

اگر ،پاداش بالغ گشتنم دنیای نیرنگ است

همان بهتر، كه در رنگین كمان كودكی

جاری بمانم، من

همان بهتر ،كه در رویای سبز سادگی

باقی بمانم، من

خداحافظ نمی گویم...

به دنیای قشنگ

كودكی هایم!
تو را بدرود می گویم، بزرگی

باز می گردم ...

به رویایم!
 
 
 
 
 

خدایا !...

 

 

 

من توراغریب دیدم وغریبانه،غریب شدم...

 

تورابخشنده پنداشتم وگناهکارشدم...

 

توراوفاداردیدم وهرجارفتم،بازگشتم...

 

توراگرم دیدم ودرسردترین لحظات،به سراغت آمدم

 

تومراچه دیدی که وفادار ماندی؟!!!!!

 

 
 
  
خداحافظ....
 
  
 
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن
 
ببين هم گريه هام از عشق .چه زندوني برام ساختن
 
خداحافظ گل پونه .گل تنهاي بي خونه
 
لالايي ها ديگه خوابي به چشمونم نمي شونه
 
يكي با چشماي نازش دل كوچيكمو لرزوند
 
يكي با دست ناپاكش گلاي باغچمو سوزوند
 
تو اين شب هاي تو در تو . خداحافظ گل شب بو
 
هنوز آوار تنهايي داره مي باره از هر سو
 
خداحافظ گل مريم .گل مظلوم پر دردم
 
نشد با اين تن زخمي به آغوش تو برگردم
 
نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم
 
از اين فصل سكوت و شب غم بارونو بردارم
 
نمي دوني چه دلتنگم از اين خواب زمستوني
 
تو كه بيدار بيداري بگو از شب چي مي دوني
 
تو اين روياي سر دم گم .خداحافظ گل گندم
 
تو هم بازيچه اي بودي . تو دست سرد اين مردم
 
خداحافظ گل پونه . كه باروني نمي توني
 
طلسم بغضو برداره .از اين پاييز ديوونه خداحافظ .....! 
 
 
 

منتظر...

 

منتظر کسی هستم که اگه حتی در ساده ترین لباس بودم ....

 

 

حاضر باشه منو به همه دنیا نشون بده و بگه ....

 

 

"این دنیای منه"

We …

 

We  never  get  what we  want ... 

 

... Never   want  what  we  get

 

Never  have  what  we  like...

 

 ...Never   like   what  we  have

 

Still  we  live ...

 

... Still  we  love

 

 Still  we hope…

 

... This  is  life

 

ما ...

 

ما هرگز آن چیزی که می خواهیم نمی شویم ...

 

ما هرگز آن چیزی که می شویم نمی خواهیم ...

 

ما هرگز آن چیزی را که دوست داریم نداریم ...

 

ما هرگز آن چیزی را که داریم دوست نداریم ...

 

تا وقتی زنده ایم ...

 

تا وقتی عاشقیم ...

 

تا وقتی امیدواریم ...

 

این زندگی است ...

 

کمربند....
 
 
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی
 
 تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با
 
تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه
 
فردا تولد پدرم هست ... .

- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...؟

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

 
بگذار...
 

بگذار همانطور که هسنیم بمانیم ...

نه تو بیا ...

و نه من امیدوار به راه آمدنت بنشینم! می‌ دانی‌ چیست؟!

بهتر هست زخم کهنه ی بی‌ تو بودنم ...

سر بسته بماند!

و الا

شهر را "عفونت دلتنگی‌" بر می‌‌دارد!!

 

 

 

 
گفت و گو با خدا ...
 
 
 
 
 
 
 

در رویاهام دیدم که با خدا گفتگو می کنم. خدا پرسید: پس تو میخوای با

من گفت و گو کنی! من در پاسخ گفتم اگه وقت دارین؟!

خدا خندید: وقت من بی نهایت است.. پرسیدم : چه چیز بشر تو را

سخت متعجب می سازد ؟

خدا پاسخ داد: کودکیشان! اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و

عجله دارند بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می کنند باز

کودک شوند! اینکه انها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول بدست آ

ورند و پولشان را از دست می دهند تا سلامتی از دست رفته شان را

باز جویند!اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش

می کنند. بنابراین نه در حال زندگی میکنند نه در آینده. اینکه آنان به

گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند و به گونه ای می میرند

گویی هرگز نزیستند.

دست های خدا دستانم را گرفت مدتی سکوت کردیم و من دوباره

پرسیدم: به عنوان پدر می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت

بیاموزند؟

گفت بیاموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان

باشد.! همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند

خودشان دوست داشته باشند. بیاموزند که درست نیست خودشان را

با دیگران مقایسه کنند.بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم

های عمیقی در قلب آنها که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها

طول میکشد تا زخم ها را التیام بخشیم .بیاموزند که ثروتمند کسی

نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز

دارد! بیاموزند آدم هایی هستند که انها را دوست دارند فقط نمیدانند

چگونه احساساتشان را بیان کنند! بیاموزند که دو نفر میتوانند به یک

نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند...
 
 
پایان دنیا ...

اگه قرار باشه ظرف 24 ساعت دنیا به پایان برسه

 

تموم خطوط تلفن،تالارهای گفتگو و ایمیلها اشغال می شه....

 

همه جا پر میشه از این كه:

 

رنجوندمت،پشیمونم،منو ببخش

 

تو را عاشقانه می پرستم

 

مراقب خودت باش.

 

اما بین این همه پیام یكی تكون دهنده تره:

 

همیشه عاشقت بودم ولی هیچ وقت بهت نگفتم!

 

پس عشق و محبت را تقدیم آنكس كه دوستش داریم كنیم

 

شاید كه دیگر فردایی نباشد.
 
 


وقتی...

 

 

وقتی خسته ام...


وقتی کلافه ام...


وقتی دلتنگم...

بشقاب ها را نمی شکنم...


شیشه ها را نمی شکنم...


غرورم را نمی شکنم...


دلت را نمی شکنم...


در این دلتنگی ها زورم به تنها چیزی که میرسه...


این بغض لعنتیه...........

 

 

 

کوروش...

 

روزی دختر جوان و زیبارویی نزد کوروش کبیر آمد...

 

و به کوروش گفت: من عاشق شما هستم...

 

کوروش به دختر گفت من لایق زیبارویی چون تو نیستم...

 

و برادر من که پشت سر تو ایستاده لیاقت تو را دارد...

 

چرا که او زیباتر وبرتر از من است...

 

دختر بلافاصله برگشت و پشت سر خود را نگاه کرد اما کسی را ندید...

 

با تعجب رو به کوروش کرد...

 

کوروش در چشمان دختر خیره شد و گفت:

 

 عاشق من نیستی چرا که اگر عاشقم بودی...

 

برای دیدن فردی که برتر و زیباتر از من است به عقب بر نمیگشتی....

 

 

 

 

آموخته ام...

 

 

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .


 

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .


 

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را

 

دارد .


 

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق شویم.


 

آموخته ام ... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .


 

آموخته ام ... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌ بلکه شخص دیگری

 

فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.


 

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت

 

داد.


 

آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر

 

خورد با آنرا انتخاب کنم.


 

آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی

 

ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .


 

آموخته ام ... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از

 

شما خواسته می شود ،‌ و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .


 

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی

 

است برای گرفتن دست او و قلبی است برای فهمیدن وی...


 

باران رحمت...

 

 

 

 

 

باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر ماست که کاسه هایمان را بر عکس

 

 گرفته ایم!
 

ساحل دلت را به خدا بسپار،خودش قشنگترین قایق را برایت می فرستد... 

 

وقتی از اینکه آنچه را می خواستی بدست نیاوردی افسرده ای...


فقط محکم بنشین و شاد باش...


خداوند در فکر دادن چیزبهتری به تو می باشد ....

 

 

                                             

مادر ای باغبان هستی...

 

       

 

مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی...

 

 ای باغبان هستی من...

 

 گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند...

 

 گاهِ پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد...

 

گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند...

 

 گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه که به نرمی زنهارم دهد...

 

 گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف...

 

 دانایی را در گوشم زمزمه می کند...

 

 گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد...

 

 مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی...

 

 تو را سپاس می گویم و می ستایمت...........


 


من همینگونه ام...

 

 

 

 


من همینگونه ام...


اینچنین حرف می زنم...


اینچنین می خندم...


اینچنین گریه می کنم...


اینچنین غیرقابل تحمل می شوم...


اینچنین سرمست می شوم...


اینچنین کنایه می زنم...


اینچنین تصمیم می گیرم...


اینچنین شوخی می کنم...


اینچنین خسته کننده می شوم...


اینچنین دل می شکنم...


شاید تمام من اینها نباشد...


اما تمام اینها من هستم!

 
روز اول...
 
 
 
 
 
 
 
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد ...
 

چون كبوتر لب بام تو نشستم...

 

تو به من سنگ زدي من نرميدم نگسستم...

 

باز تو صيادي و من آهوي دشتم...

 

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم ...

 

حذر از عشق ندانم نتوانم...

 

اشكي از شاخه فرو ريخت...

 

مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت...

 

اشك در چشم تو لرزيد...

 

ماه بر عشق تو خنديد...

 

يادم امد كه دگر از تو جوابي نشنيدم ...

 

پاي در دامن اندوه كشيدم نگسستم نرميدم...

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم ...

 

نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم ...

 

نیا باران...

 

نیا باران...

 

زمین جای قشنگی نیست...

 

من از اهل زمینم خوب میدانم ...

 

که گل در عقد زنبور است ...

 

ولی سودای بلبل دارد و

 

پروانه را هم دوست میدارد...

 

نیا باران...

 


 

 

 

 من از جنس زمینم خوب میدانم...

 

که اینجاجمعه بازاراست،

 

ودیدم عشق رادربسته های کوچک...

 

زرد نسیه میدادند،

 

 دراینجاقدرنشناسند مردم...

 

شعر حافظ رابه فال کولیان اندازه میگیرند ...

 

زمان سرد است و بی احساس...

 

طراوت دور...

 

چرا بیهوده می آیی؟ 

 

زمین جای قشنگی نیست...

 

پشیمان میشوی...


 

 نیا،نیا باران ....

آدم هـا......

 

 

آدم هـا می آینـد ...زنـدگی می کننـد...

 

می میـرنـد و می رونـد ...

 

امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو

 

آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه آدمی می رود امــا نـمی میـرد!

 

مـی مـــانــد و نبـودنـش در بـودن ِ تـو

 

چنـان تـه نـشیـن می شـود

 

کـه تـــو می میـری

 

در حالـی کـه زنــده ای...

 

 

 

 

احساس....

 

 

یك سبد پر ز ستاره با ماست ...

روی یك سفره احساس ...

كه بین من  و تو پیداست...

قلب من سخت اسیر احساس...

عشق تو ...

قطره اشكی است...

كه از گوشه چشمت پیداست ...

روح تو یك گل سرخ تنهاست ...

حس من ...

چون یك موج ...

در تب و تاب دریاست...

دستم از دوری دستت تنهاست...

چشم تو ...

 رنگ قشنگی است ...

كه در برگ درختان پیداست...

یلدا یعنی...

 

 

یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتربا هم بودن را

 

باید جشن گرفت....

  

 محفل آریایی تان طلائی

 

دلهایتان دریایی

 

شادیهایتان یلدایی

 

 مبارک باد این شب اهورایی

                                       

                                                  

برو...

 

Image Hosted by Free Picture Hosting at www.iranxm.com

 

 

 

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن


حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم
!


نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم


نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی
….


این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست
….


راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو دلت با من نیست و دیگر نیستم
!


راحت بگو که از همان روز اول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و

 

تنها با قلب من نبودی


برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم


سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش

 

 گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دل شکستن!


برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی
!


حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است

 

که تو مال من باشی….


حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن

 

از غم رفتنت میمیرم!


برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن

 

 


بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم …

استاد و دانشجو...
 
 
دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شم
 
ا واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یك استاد باشم. دانشجو
 
 ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید
 
 من نمره ام را قبول میكنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره كامل این
 
 درس را بدهید.

استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست،
 
 منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟

استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را
 
 به آن دانشجو بدهد.

بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و
 
 شاگردش بلافاصله جواب داد:

قربان شما 63 سال دارید و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته قانونی
 
 است ولی منطقی نیست.

همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست.

و این حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل دادید در صورتیكه باید آن
 
 درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی!!!

چرا تو را ساختم....
 
 

در تمام مسیر طولانی که خود را همراه آن کرده بودم...


تسلیم دوست داشتنهایم شدم و هزاران بار بغض خود را در گلوی خود حبس کردم...


تو در دلم جوانه زدی و زیستی اما به خواست من ,و حال من به این زیستن خاتمه


میدهم دل گمراهم بوی عطر عشق تو را ناخواسته و ندانسته به سوی من آورد...


فکر میکردم در پاییز هم می توان جوانه زد اما این بار ساقه های محبت در دل من 


خشک و سیاه شدند قلب عاشقانه ام را چه بی رحمانه سوزاندی...


لحظه های سبز و شیرین مرا چه ناعادلانه به سیاهی و تلخی کشاندی...


همیشه بر آن بودم که از عشق زیبایم برای همگان بخونم...


و فریاد برآرم که چگونه عاشق دوست داشتنت بودم...


اما هرگز این خروش عشق را در دل من باور نداشتی...


حالا دیگر شرمگین این دل خود شدم.... براستی چرا تورا ساختم ؟؟؟؟


 

 چرا تورا ساختم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


چرا ترانه های عاشقی را برای تو سرودم؟


حال دیگر عشق من خفته است, دستانم دیگر آغوش گرمت را طلب نمی کنند ...


وای بر من که چگونه در حسرت دوست داشتنت سوختم...


وای بر من که چگونه شب و روزم را آلوده ی تو کردم...


چه ناگاه بانگ نفسهایت را برایم خاموش کردی...


چه ناگاه شیشه ی دلم را با غرورت شکستی...


و چه  ناگاه  مرا در آتش عشق بی فروغت سوزاندی...


رهایت کردم,رهایت کردم که دیگر در قفس قلبم اسیرو درمانده نباشی...


عشق تو را برای خود یک خاطره ی جاویدانه ثبت خواهم کرد...


یقین داشته باش که دیگر سرزمین تشنه ی دلم را با وجود تو سیراب نخواهم کرد...


و گلهای زیبای باغچه ی عشقم را دیگر با نگاه تو آبیاری نخواهم کرد...


تقدیر را اینگونه برایم رقم زدی می توانست زیباتر از این باشد...


غنچه ایی در حال شکفتن باشد اما تو خواهان آن نبودی...


دیگر نمی مانم,می روم ,میروم و آن کلبه عاشقی و آن غروب پاییزی را با تمام

 

زیبائیهایش  به تو می سپارم...


پس رهایش نکن بگذار بپاس عشقی که به تو داشتم این خاطرات برای همیشه زنده


بماند ... هرگز شوق سفر را با من نداشتی ... و هرگز مرا همراهی نکردی...

 

 


نمیدانم خانه عاشقی کجاست و به کدامین سو باید رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

کودک و خدا...
 
 
 
 
 
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک

 نشنید...

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه
 
 نشد...

کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک
 
نفهمید...
 
کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،
 
 
پس خدا نزد کودک  آمد و او را لمس کرد ولی ...
 

کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد...
 

 

 

                           اگر خدا کفیل است غصه چرا؟...

 

 

اگر رزق تقسیم شده است...                                   حرص چرا؟

 

اگر دنیا فریبنده است ...                                          اعتماد به آن چرا؟

 

اگر بهشت حق است ...                                         تظاهر به ایمان چرا؟

 

اگر جهنم حق است...                                            این همه ناحق کردن چرا؟

 

اگر قبر حق است ...                                              ساختمان های مجلل چرا؟

 

اگر قیامتی هست ...                                            خیانت به مردم چرا؟

 

اگر حساب حق است ...                                        جمع مال حرام چرا؟

 

 

                     اگر دشمن انسان شیطان است پیروی از او چرا؟؟؟؟؟؟؟



 

 


همون بهتر که نیستی سهراب ...
 

 

و کجایی سهراب؟


 

آب را گل کردند...


 

چشمها را بستند ...


 

و چه با دل کردند...


 

خون به چشمان شقایق کردند ...


 

تو کجایی سهراب ؟


 

که همین نزدیکی عشق را دار زدند...


 

همه جا سایه ی دیوار زدند...


 

ای سهراب کجایی؟


 

ببینی حالا دل خوش مثقالی است ...


 

دل خوش سیری چند؟


 

صبر کن سهراب ...


 

قایقت جا دارد...؟؟؟

 

 

لحظه های کاغذی...

 

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری


شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

 

 

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن


خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

 

 

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین


سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

 

 

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته


خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

 

 

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده


خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

 

 

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی


پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

 

 

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:


شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

 

 

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها


خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

 

 

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث


در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

 

( زنده یاد قیصر امین پور)

 

مکالمه عاشقانه ...

 

 

پسر گفت… :


واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …


دختر گفت …:


اثبات.!.!.؟


نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …


شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…


اما تو نمی توانی این کار را بکنی …


پسر گفت …:


خوب …


من تو رو دوست دارم …


چون …


زیبا هستی…


چون…


صدای تو گیراست …


چون…


جذاب و دوست داشتنی هستی…


چون …


باملاحظه و بافکر هستی …


چون …


به من توجه و محبت می کنی …


تو را به خاطر لبخندت …


دوست دارم …


به خاطر تمامی حرکاتت…


دوست دارم …


دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …


چند روز بعد …


دختر تصادف کرد و به کما رفت…


پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…


نامه بدین شرح بود …:


عزیز دلم …


تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …


اکنون دیگر حرف نمی زنی …


پس نمی توانم دوستت داشته باشم …


دوستت دارم …


چون به من توجه و محبت می کنی …


چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…


نمی توانم دوستت داشته باشم…


تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …


آیا اکنون می توانی بخندی …؟


می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟


پس دوستت ندارم …


اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…


در زمان هایی مثل الان…


هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…


آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد…؟


نه هرگز…

 


و من هنوز دوستت دارم …

مردم چه می گویند...

 

 

 

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان

 

خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی

 

 غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...

 

گفت: مردم چه می گویند؟

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم:

 

چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند:

 

مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: 

 

وای بر من.گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

 

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم

 

گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم

 

گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان

 

 خصوصی. گفتم:چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ  

 

کشید.دخترم گفت:چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

مُردم ...

 

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و

 

گفت: مردم چه می گویند؟

 

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم  

 

چه می گویند؟!..خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

 

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی 

 

جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟

 

 

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند.

 

 

خدایا ....

 

 

 

به من زیستی عطاکن که درلحظه مرگ ...

 

بربی ثمری لحظه ای برای زیستن گذشته است حسرت نخوریم ...

 

ومردنی عطاکن که بربیهودگی اش سوگوارش نباشم...

 

بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم ...

 

اما آنچنان که تو دوست داری ...

 

چگونه زیستن را تو به من بیاموز...

 

چگونه مردن را خود خواهم آموخت .

 

 

 دادگاه عشق :

 

در دادگاه عشق ، قسمم ، قلبم ، وکیلم ، دلم وحصار جمعی از عاشقان و دلسوختگان،

 

قاضی نامم رابلند خواند،گناهم رادوست داشتن تواعلام کرد ومحکوم شدم به تنهایی

 

ومرگ کنارچوبه دار ازمن خواستن اخرین خواسته ام را بگویم و من گفتم :

 

به تو بگویند دوستت دارم ...

قلب من قالی خداست...

 

قلب من قالی خداست...


تار و پودش از پر فرشته هاست


پهن کرده او دل مرا ...


در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب


برق می زند قالی قشنگ و نو نوار من


از تلاش آفتاب ...


شب که می شود خدا روی قالی دلم

 
راه می رود؛ ذوق می کنم گریه می کنم


اشک من ستاره می شود...

 
هر ستاره ای به سمت ماه می رود...


یک شبی حواس من نبود ...


ریخت روی قالی دلم شیشه ای مرکب سیاه


سالهاست مانده جای آن ...


جای لکه های اشتباه ...


ای خدا به من بگو ...


لکه های چرکمرده را کجا خاک می کنند؟


آه؛ آه از اینهمه گناه و اشتباه ...


آه نام دیگر تو است ...


آه بال می زند به سوی تو؛ کبوتر تو است...


قلب من دوباره تند تند می زند...


مثل اینکه بازهم خداست ...


روی قالی دلم قدم گذاشت ...


در میان رشته های نازک دلم ...


نقش یک درخت و یک پرنده کاشته ...


قلب من چقدر قیمتی است ...


چون که قالی ظریف و دستباف اوست...


این پرنده ای که لای تار و پودش است هدهد است


می پرد به سوی قله های قاف دوست!

 

 

 

این چه رسمیست ؟

 

 

 این چه رسمیست که عشقت به کناری باشد تو به کناری...


 این چه رسمیست که نگارت به نگاهی باشد تو به نگاهی...


 این چه رسمیست که عطر تن یارت به مشامی باشد تو به مشامی...


 این چه رسمیست که دردت بی دوا باشد تو بی دوایی...


 این چه رسمیست که بوسه به کناری باشد تو به کناری...


 این چه رسمیست که انتظاری باشد تو به انتظاری...


 در دلم غوغاییست...


 مثل طوفان در نوردید احساسم را...


 آنچنان نعره زد انگار هجومی باشد...


 بر دل بیمار و تن خسته از انکارم...


 این چه رسمیست که بی نظمی اشعارم ملعبه دست جماعت باشد ...


 این چه رسمیست...


 که شیدایی دل بیمارم به آهی باشد...


 رفتم از یاد...


 که اینک در سرم شور و نشاطی باشد...


 برده ام خاطر مغشوش نفس های دل انگیز در اسرار زمان...


 در زمان نیستم انگار ...


 در مکان نیستم انگار...


 در هیچ کجایی نیستم...


 شوق پرواز رهایم می کند بر نسیم نفس ساز دلت...


 آنچنان بال زنم در نفس جان و تنت...


 این چه رسمیست که عشاق نگرانند هر دم ...

 

 این چه رسمیست که یاران بی قرارند هر دم...


 این چه رسمیست که وصال آن رخ تابان ...


 شد آرزوی من خسته ...


 در تلاطم هستم...


 هر روز و شبم...


 کاش بیشتر بودم و انگار نیستم...


 در تمنای لبت...

 

تفکر سگ و گربه و شاگرد زبان نفهم:
 

تفکر سگ و گربه :

 

طرز تفکر یک سگ: این آدما به من غذا میدن، نوازشم میکنن، دوسم دارن.
  
پس حتما اونا خدای من هستند.
 
طرز تفکر یک گربه: این آدما به من غذا میدن، نوازشم میکنن، دوسم دارن.
 
حتما من خدای اونا هستم.
 
اگر خوب به این جملات فکر کنید، مي‌بينيد كه انسان ها نيز از همین نوع تفکرها
 
برخوردار هستند.
 
عده‌ای خودشون رو به خاطر توجه و محبت دیگران مدیون تصور می کنند و

عده‌ای هم به خاطر همین موضوع دچار خود بزرگ بینی‌های کاذب می‌شوند.
 
 
 
شاگرد زبان نفهم:
 

 
استاد: وقتی بزرگ شوی چه میکنی ؟
 
شاگرد: عروسی

استاد: نخیر منظورم اینست که چكاره میشوی ؟

شاگرد: داماد

استاد: منظورم اینست وقتی بزرگ شوی چه میکنی ؟
 
شاگرد: زن ميگيرم

استاد: احمق ، وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چه میکنی ؟
 
شاگرد: عروس ميارم

استاد: لعنتی ، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهد ؟

شاگرد : نوه!
 

 

 

 

مهربان ...



آنقدر شاعرم امشب که فقط ،

سایه مهرتورا کم دارم

باتو هستم

ای سراپا احساس

خون تو در رگ من هم جاریست ،

جنس ما جنس بلد بودن کانون گل است

نازنین

زندگی جای هدر دادن فرصتها نیست ،

ما مطهر شده ایم ،

پیش رو راه رسیدن به خداست



مهربان

سبد معذرتم را بپذیر ؛

کودکی هستم شوخ خانه ام در ته بن بست فراموشی یک زوج قدیمی مانده

خانه دل اما ، جای بکریست هنوز ،

پر سبزینه و ریحان و غزل ،

پر تکرار گیاهان نمو ،

پر ابیات ملون شده در خمره عشق ،

پر انوار خدا.

داخل خانه دل ؛

جای جمعیت هرجائی نیست کل دارائی من تازگی دلکده است

من به دل راز رسیدن دارم ،

من به دل ثروت هنگفت عدالت دارم ،

خوب می فهمم اگر در باران ،

چتر خود را به کسی بخشیدم؛

توشه رفتنم از لطف خدا آکنده ست

خوب میدانم اگر جای توپیشم خالیست ؛

حکمتی در کارست



مهربان

سبد معذرتم را بپذیرکار کودک این است ؛

اولش حرف زند ، به تامل بنشیند بعدش

آنقدر شاعرم امشب که فقط ؛

بیستون کم دارم ،

تیشه عاقبتم را بدهید

آنقدر ساده سخن میگویم ؛

که اگر یکنفر از کوچه دل درگذرد ،

دل و دلداده روی هم بیند



مهربان

ساعت الآن دقیقا خواب است

- و من و پهنه کاغذ بیدار

روی تو در نظرم نقش نخست ،

و خدا شاهد دیوانگی بنده بازیگوشش

و خود او می داند ؛

که دلم آنقدر آغشته به توست ؛

که اگر از صف فردوس برین ،

طیفی اندازه صد نور میسر سازد

من به آن طیف نبخشم ، دانه ای از مویت



مهربان

بازهم ،

سبد معذرتم را بپذیر

آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،

واژه ات راهی شعرم شده است

لحظه ای گوش بکن ،

یک موذن مست است

آنقدر خوب اذان میگوید ،

گوئی او عکس خدا را دیده

خوش بحالش اما ؛

طرح زیبای خدا را گاهی ،

می توان در پس سیمای عزیزی جوئید



مهربان

دیر زمانی ست که من این مسئله را فهمیدم ؛



مهربان

آنقدر شاعرم امشب که زمین ،

در پی زمزمه ام مست شده ست

سر ببالین مدارینه کرات نهاده ست و باز

گوشهایش به من آویزانند

آنقدر شاعرم امشب که دلم ،

از پس سینه برون آمده باز

او نگاهش به من است

من نگاهم به قدم رنجه تو

آنقدر شاعرم امشب که فقط ،

روح روحانی تو حال مرا می فهمد



مهربان

عاشقی ؛ بارش احساس به روی ذهن است

عاشقی ؛ لمس خدا با چشم است

عاشقی ؛ مظهر نو بودن دل ، در حیات ازلیست

ومن امشب از عشق ، بخود می پیچم

بعد از امشب شاید ،

نقش اعجاز تو را طرح زنم



مهربان

ترکه فرضی تنبیه من آماده نشد ؟

یا مرا چوب تادب بنواز ؛

یا بیا و سبد معذرتم را بپذیر



مهربان

لذت صبح مجدد اینجاست ،

میروم تا با آب ، غسل آزاده شدن باب کنم

دیگر آن جمله سهراب مرا حسرت نیست ؛

" کعبه ام مثل نسیم ،

میرود باغ به باغ ،

میرود شهر به شهر

ثروتی بیش به من داده خدا



مهربان

از سر کودکی من بگذر ،

باید آرام به سجاده تعظیم روم ،

شعرم آخر شده ، انگار زمان وصل است

" به خدا می دهمت عاریه وار ،

آری..."

 

 

 

 
 
 
میروم ...
 
 
 
میروم شاید فراموشت کنم...
 
من پذیرفتم شکست خویش را...

پندهای عقل دور اندیش را...

من پذیرفتم که عشق افسانه است...

این دل درد آشنا دیوانه است...

می روم شاید فراموشت کنم...

با فراموشی هم آغوشت کنم...

می روم از رفتنم دل شاد باش...

از عذاب دیدنم آزاد باش...

گرچه تو تنهاتراز ما می روی...

آرزو دارم ولی عاشق شوی...

آرزو دارم بفهمی درد را...

تلخی برخوردهای سرد را...

 

 

دلم گرفته ...

 

 

 

 

دلم گرفته _دلم عجيب گرفته..... مثل روزهاي باراني .به حرمت تمام خاطره هايت اشك

 

 مي ريزم و براي درخشش چشمهايت دعا ميكنم...

 

    مثل تمام لحظه هاي پر از سكوت سر به زانو مي نهم و به ياد لبخند محزونت

 

 بغض ميكنم...

 

آري مثل همه ساعتهاي بي كسي چشم به آسمان مي دوزم  تا شايد نگاهم كني و

 

شايد از اين غربت جانگاه نجاتم دهي. شايد دستم را بگيري و مرا به سر چشمه 

 

روشنايي برساني .شايد......نه از تو

 

انتظار هيچ محبتي ندارم چون در مهر و دوستي به اوج رسيده اي...

 

حس ميكنم رفته اي تا فراموش كني _رفته اي تا ميثاقها را از خاطر ببري_ اما من به

 

همان يادگاري و به همان حرف آخرت دلخوشم...

 

من درد ميكشم. من ميخواهم كسي از خواب گران و كابوس هولناك جدايم سازد

 

 ولي مهرباني نيست...

 

درد واژه نيست_ نام ديگر من است _من چگونه خويش را صدا كنم ؟

 

آيا هنوز محبتي است؟!.....

 

یک شب...

 

یک شب خوب تو آسمون....

 

یک ستاره چشمک زنون....

 

خندید و گفت به یادتمتا آخرش تا پای جون...

 

ستاره قشنگی بود آروم و ناز و مهربون....

 

ستاره شد عشق منو منم شدم عشق اون....

 

اما زیاد طول نکشید عشق منو ستاره جون....

 

ماهی اومد تو آسمون ستاره رو دزدید وبرد نامهربون....

 

ستاره رفت با رفتنش منم شدم بی همزبون....

 

حالا شبا به یاد اون چشم میدوزم به آسمون....

 

دیگر نمی خواهم تورا...

 

 

دیگر اگر گریان شوی چون شاخه ای لرزان شوی...

 

در اشگ اگر غلتان شوی دیگر نمی خواهم تورا...

 

گر باز گردی از سفر آواره گردی از گذر...

 

گر محرم رازم شوی بشکسته چون سازم شوی...

 

تنها گل نازم شوی دیگر نمی خواهم تورا...

 

گر باز گردی از خطا دنبالم آیی هر کجا...

 

ای سنگدل ای بی وفا دیگر نمی خواهم تو را ...